به گزارش شهرآرانیوز، رسید به صحن عتیق. بار اولی بود که آن گنبد و گلدستههایی که همیشه توی عکسها دیده بود، از نزدیک نگاه میکرد، اما مگر اشکها مجال تماشا میداد؟ نوزده، بیست ساله بود. تکههای شکسته دلش را جمع کرده، آورده و ریخته بود روی سنگهای صحن انقلاب. آن زمان هنوز کسی او را نمیشناخت.
رو کرد به گنبد و با چانهای که میلرزید گفت: «من زیاد تو سری خوردم. خیلی دلم شکسته.» و بعد شروع کرد به مرور رنجهای کودکی اش. از همان بچگی تعریف کرد. از روزهایی که در اصفهان همراه پدرش میرفت کارگاه سنگ بری. از دستگاه برش و فرز و قله بُر میگفت که نه فقط مرمر سنگ ها، که خاطره خوش روزگار کودکی اش را میشکست و صیقل میداد. سرش را انداخته بود پایین و با چهرهای درهم شکسته از ملال پدرش میگفت.
از فقر که سایه به سایه خانواده اش میآمد و به ناچار فراغت تابستانها را زیر غبار کارگاه سنگ بری، دفن میکرد. تا کلاس نهم، روزها میرفت مدرسه و تابستانها میآمد کارگاه. اما از کلاس نهم به بعد، پدرش با بغض گره خورده توی گلو آمد و گفت: من دیگر یک نفری از پس این همه گره کور برنمی آیم. دیگر نرو مدرسه. مادرش، اما اصرار داشت کتاب و قلم از دستش نیفتد. گفت روزها برو کارگاه شبها برو مدرسه شبانه. از جزوههای درس گفت که میگذاشت کنار دستگاههای کارگاه و یک چشم به سنگ و یک چشم به کاغذ، مهیای امتحانات میشد.
به اینجای روایتش که رسید دیگر به هق هق افتاده بود. دیگر نشد بگوید مدیر کارگاه چطور رسید بالای سرش. زبانش نچرخید بگوید چطور جزوه اش را پرت کرد و گفت: ما هیچی نشدیم، تو میخوای دیپلم بگیری؟ تو اصلا هیچی نمیشی! و بعد صدای شکستن قلبش مثل روز اول در حریم حرم پیچید.
خودش را در آغوش امام رئوف رها کرد و در نهایت استیصال و تمنا از او خواست دستش را بگیرد تا برای خودش کسی شود! دیپلم بگیرد. ازدواج کند. بچه دار شود. برود سر کاری که آقای خودش باشد. آن روز توی حرم یقین نداشت وقتی به اصفهان برمــی گردد چـــه خواهد شد. نمـــی دانست امام رضا (ع) کجای قصهاش ایستاده.
فقط می خـواست پـیـش کسـی رازدل کند و اگر میشود دستش را بگیرد، اما کمی بعد به خودش آمد دید دیپلمش را گرفته و دارد معلمی میکند. بعد از آن، خاطرات کارگاه سنگ بری را همانجا میان تخته سنگها جاگذاشت و آمد نشست پشت میز معلمی. آن جزوه خواندن ها، عرق ریختن ها، خسته شدنها و ادامه دادن ها، بالاخره به ثمر نشست.
سرد و گرم چشیده روزگار بود و همان اول کار برای تدریس رفت جایی که نه کلاس درس داشت، نه حمام و مرکز بهداشت و مسجد و امکانات.
خودش آستین بالا زد، به دهاتهای بالا و پایین مرتبط شد تا بالاخره یک مدرسه برای روستا ساخت. مدتی بعد هم ازدواج کرد. چه آن روزی که خطبه عقد میان او و زنی که دوست داشت جاری میشد، چه آن روزی که پسرش کمال و دخترش کتایون را در آغوشـش گذاشتند و بعد از آن دو بـار دیگر پدر شد، هربار به مرور اولین سفر مشهد نشست. حالا از آن تردید و بلاتکلیفی، به یقینی آشکار رسیده بود که حضور امام رضا (ع) مثل سایهای امن و آرام در تمام مقاطع زندگی، همراهی اش میکند.
بعد از آن بود که به موازات معلمی، پا به ورطه هنر گذاشت و دست آخر به بهای عمری لبخند که روی لب آدمها کاشته بود، محبوب دلها شد. حالا دیگر وقتی میآید حرم امام رضا (ع)، غریب و بی پناه نیست و درست همان لحظاتی که زائرها دوره اش میکنند و عکس یادگاری میگیرند، یک چشم به هوادارانش دارد و چشمی دیگر به گنبد طلای امام هشتم (ع) که ضامن تمام لحظات غربت و تنهایی اش شده بود.
همین چند وقت پیش هم آمده بود چایخانه حرم، وقتی داشت چای میداد دست زوار، یادش آمد از خادمی که در زیارت اول، آمده بود ایستاده
بود کنارش:
- زیارت اولته؟
- بله آقا
- هرچی میخوای از امام رضا (ع) بگیر. بهت میده!
و او همانجا خواسته بود هنر، وصله زندگی اش باشد.
حالا لابه لای صدای استکان نعلبکی ها، آدمها یکی یکی میآمدند جلو و میگفتند: سلام آقا رشید! چهل وهفت سال از اولین زیارت گذشته بود و قدرت ا... ایزدی را به آقا رشید میشناختند. مردی که روزی تمام زندگی اش را سپرد به امام رضا (ع)، برگشت اصفهان و همه چیز طور دیگری رقم خورد.
سوار بر دوچرخه از کنار پل خواجو میگذشت که دید یک تیم فیلم برداری مشغول به کارند. عشق به بازیگری، ترمز دوچرخه اش را کشید. ایستاد به تماشای کار که یکی از اعضای گروه آمد رو به آدمها گفت چند نفر سیاهی لشکر میخواهیم. قدرت ا... ایزدی رفت جلو. قرار بود بایستد جلو یک کیوسک تلفن عمومی و به بازیگر داخل کیوسک گلایه کند تا زودتر بیاید بیرون.
آن آرامش اولین حضور برابر دوربین فیلم برداری و یکی دو جمله بداهه گویی بجا و صداسازی مناسب، باعث شد تا به چشم کارگردان کار بیاید و از او دعوت کند تا روز بعد برود صداوسیما. هشت صبح روز بعد، قدرت ا... ایزدی، در نقش پیرمرد سال خوردهای در یک کار طنز بود.
ایزدی، پس از ورود «رشید» به سازمان صداوسیمای اصفهان، به مرور با فعالیت در نمایشهای صحنه ای، تواناییهای خود را در بازیگری تقویت کرد و در ادامه با خلق شخصیت «رشید»، به یکی از محبوبترین شخصیتهای کمدی ایران تبدیل شد. شانزده اثر تلویزیونی، سه اثر سینمایی و نزدیک به ۱۰ نمایش صحنهای در کارنامه او به چشم میخورد که در این بین، پس از تجربه همکاری با سروش صحت در سریال «شمعدونی»، بار دیگر با حضور در سریال «مگه تموم عمر چندتا بهاره» در شبکه نمایش خانگی، محبوبیت و مقبولیت دوباره خود را در عرصه بازیگری احیا کرد و با استقبال گرم هواداران خود روبه رو شد.